رسواي دل
ساز: مقدمه (يك)
ساز: درآمد سه گاه (دو)
ساز: چهارمضراب سه گاه (سه)
آواز: شب فراق (چهار) - كلام: سعدي
جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال شب فراق نخفتيم لاجرم ز خيال
بدار يك نفس اي قائد اين زمام جمال كه ديده سير نمي گردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش اهل سنگيندل پيام ما كه رساند مگر نسيم شمال
به تيغ هندي دشمن قتال م ينكند چنان كه دوست به شمشير غمزه قتال
جماعتي كه نظر را حرام م يگويند نظر حرام بكردند و خون خلق حلال
غزال اگر به كمند اوفتد عجب نبود عجب فتادن مرد است در كمند غزال
تو بر كنار فراتي نداني اين معني به راه باديه دارند قدر آب زلال
اگر مراد نصيحتكنان ما اين است كه ترك دوست بگوئيم، تصوري است محال
به خاكپاي تو دادم كه تا سرم نرود كه سر بدر نرود همچنان اميد وصال
حديث عشق چه حاجت كه بر زبان آريم به آب ديدة خونين نوشته صورت حال
سخن دراز كشيديم و همچنان باقي است كه ذكر دوست نيارد به هيچگونه ملال
به ناله كار ميسر نمي شود سعدي وليك نالة بيچارگان خوش است، بنال
تصنيف: رسواي دل (پنج) - كلام: رهي معيري
من از روز ازل، ديوانه بودم، ديوانه روي تو، سرگشته كوي تو / سرخوش از باده مستانه بودم، در عشق و مستي، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من / تار موي تو، تار و پود من
بي باده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمه نوش تو / مستي دهد ما را، گل رخسارا، بهار آغوش تو
چو به ما نگري، غم دل ببري، كز باده نوشين تري / سوزم همچون گل، از سوداي دل؛ دل، رسواي تو، من رسواي دل
گرچه به خاك و خون، كشيدي مرا، روزي كه ديدي مرا / باز آ كه در شام غمم، صبح اميدي مرا
آواز: سازو آواز ترک ( شش )
آواز: بي پا و سر (هفت) - كلام: عطار نيشابوري
بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نميدانم كه شادي در همه عالم از اين خوشتر نميدانم
گر از عشقت برون آيم به ما و من فرون آيم وليكن ما و من گفتن به عشقت در نميدانم
ز بس كاندر ره عشق تو از پاي آمدم تا سر چنان بي پا و سر گشتم كه پاي از سر نميدانم
به هر راهي كه دانستم فرو رفتم به بوي تو كنون عاجز فرو ماندم رهي ديگر نميدانم
دلي كاو بود همدردم، چنان گم گشت در دلبر كه بسياري نظر كردم، دل از دلبر نميدانم
به هشياري مي از ساغر جدا كردن توانستم كنون از غايت مستي مي از ساغر نم يدانم
به مسجد بتگر از بت باز مي دانستم و اكنون در اين خمخانة رندان بت از بتگر نمي دانم
چو شد محرم ز يك دريا همه نامي كه دانستم درين درياي بينامي دو نا مآور نمي دانم
يكي را چون نمي دانم سه چون دانم كه از مستي يكي راه و يكي رهرو يكي رهبر نمي دانم
كسي كاندر نمكسار اوفتد گم گردد اندر وي من اين درياي پر شور از نمك كمتر نمي دانم
دل عطار انگشتي سيهرو بود و اين ساعت ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمي دانم
تصنيف: تار زلف (هشت) - كلام: علي اكبر شيدا
از بس به تار زلفت، دلها گرفته منزل دل را كجا بجويم، يك زلف و اين همه دل
سرو روانم، آرام جانم، من بي تو نمانم بيا حبيبم، بيا شيرينم، بيا شمع محفلم
آه اي هستي من شور مستي من برچين اشك مرا برچين
تصنيف: غم دل (نه) - كلام: علياكبر شيدا
از غم عشق تو اي صنم روز و شب نالهها ميكنم من
وز قد و قامتت هر زمان صد قيامت به پا ميكنم من
دست بر زلف تو ميزنم - اي جانم - روز خود را سيه ميكنم من
گر به فلك مي رسد آه من از غمت، چشم تو دل ميبرد دلربا يار
با من شيدا نشين، حال نزارم ببين
بيش از اين بد مكن فتنه به كارم مكن، بيوفا يار
آيين وفا و مهرباني در شهر شما مگر نباشد - حبيبم
سر كوي تو تا چند آيم و شم، ز وصلت بينوا چند آيم و شم
سر كويت براي ديدن تو، نترسي از خدا چند آيم و شم
صبر بر جور تو ميكنم من
روز خود را سيه ميكنم من
عمر خود را تبه ميكنم من
تصنيف: دل شيدا (ده ) - كلام: باباطاهر + جامي + علياكبر شيدا
تو دوري از برم دل برم نيست هواي ديگري اندر سرم نيست
به جان دلبرم كز هر دو عالم تمناي دگر جز دلبرم نيست
آرام جانم، سرو روانم، من بي تو نمانم
بيا اي نازنين، بيا اي مه جبين، دردت به جانم
از غم عشقت، دل شيدا شكست شيشه مي در شب يلدا شكست
از بس كه زدم ريگ بيابان به كف خار مغيلان همه در پا شكست
آواز: آوازِ ترک ( یازده )